ممکن است فکر کنیم که شناخت خود یک تمایل خودمحورانه است، اما با نگاه کردن به خود، دیوارهایی که ما را از دیگران جدا میکند، از بین می بریم.
مترجم: بهمن مختارزاده
سفر بیداری درست در جایی اتفاق میافتد که ما در منطقه راحت نباشیم. گشوده شدن به ناراحتی اساس تبدیل احساسات به اصطلاح “منفی” ما است. ما به نوعی میخواهیم با توجیه و یا خفه کردن احساسات ناخوشایند، خود را از شر آنها خلاص کنیم، اما معلوم میشود که این مانند پرتاب نوزادی در وان حمام است. خرد و سردرگمی ما چنان در هم تنیده شده است که صرفاً رها کردن و سرکوب کردن احساسات کارساز نیست.
با تلاش برای خلاص شدن از شر “منفی”، با تلاش برای ریشه کن کردن آن، با قرار دادن آن در ستونی با عنوان “بد”، خرد خود را نیز دور میاندازیم، زیرا همه چیز در ما انرژی خلاق است – به ویژه احساسات قوی ما. آنها پر از نیروی حیات هستند.
منفی بودن فینفسه اشکالی ندارد. مشکل این است که ما هرگز آن را نمیبینیم، هرگز به آن احترام نمیگذاریم، هرگز به عمقش نگاه نمیکنیم. ما طعم منفی احساسات خود را نمیچشیم، آن را بو نمیکنیم، آن را نمیشناسیم. در عوض، ما همیشه سعی میکنیم با مشت زدن به صورت کسی، با تهمت زدن به کسی، با تنبیه خود یا با سرکوب احساسات خود از شر آن خلاص شویم. اما در بین سرکوب و واکنش کردن، چیزی عاقلانه، عمیق و بیزمان نیز وجود دارد.
اگر فقط سعیکنیم از شر احساسات منفی خلاص شویم، متوجه نمیشویم که این احساسات حکمت ما هستند. دگرگونی ناشی از تمایل به نگه داشتن جایگاه خود با هر احساس، رها کردن کلمات، رها کردن توجیهات است. ما مجبور نیستیم که وضوح داشته باشیم. ما میتوانیم با یک نت ناهماهنگ زندگی کنیم. برای پایان دادن به آهنگ، لازم نیست کلید بعدی را بزنیم.
به اندازه کافی عجیب، این سفر دگرگونی یکی از شادیهای فوقالعاده است. ما معمولاً به دنبال شادی در مکانهای نامناسب هستیم، با تلاش برای جلوگیری از احساس کردن تمام بخشهای شرایط انسانی. ما با این باور که تمام بخشهای انسان بودن غیرقابل قبول است، به دنبال خوشبختی هستیم. ما احساس میکنیم که چیزی باید در خودمان تغییر کند. با این حال، شادی بی قید و شرط از طریق نوعی آگاهی به وجود میآید که در آن به خودمان اجازه میدهیم به وضوح آنچه را که انجام میدهیم با صداقت زیاد، همراه با مهربانی و ملایمت فوق العاده انجام دهیم. این ترکیبی از صداقت، یا روشنبینی، و مهربانی، عصاره عشق است—دوستی بیقید و شرط با خودمان.
این فرآیندی است برای گام نهادن مداوم به قلمروی ناشناخته. شما حاضر میشوید به قلمرو ناشناخته وجود خود قدم بگذارید. سپس متوجه میشوید که این ماجراجویی خاص نه تنها شما را به وجود خودتان میبرد، بلکه شما را به کل جهان مرتبط میکند. شما فقط زمانی میتوانید به ناشناختهها بروید که با خودتان دوست شده باشید. شما فقط با شروع به کاوش و کنجکاوی در مورد این ناشناخته «اینجا» در خودتان میتوانید وارد آن مناطق شوید.
دوگنزنجی گفت: “شناخت خود یعنی فراموش کردن خود.” ما ممکن است فکر کنیم که شناخت خود یک تمایل بسیار خودمحورانه است، اما با شروع به نگاه کردنِ بسیار واضح و صادقانه به خود – به احساساتمان، به افکارمان، به اینکه واقعاً چه کسی هستیم – شروع به از بین بردن دیوارهایی میکنیم که ما را از هم جدا میکند. از دیگران. به نوعی همه این دیوارها، این راههای احساس جدا بودن از همه چیز و هر کس دیگری، از ایدههایی تشکیل شده است. آنها از تعصب تشکیل شدهاند. آنها از تعصب ساخته شدهاند. این دیوارها ناشی از ترس ما از شناخت بخشهایی از خودمان است.
یک آموزه تبتی وجود دارد که اغلب به این صورت ترجمه میشود: «عزت نفس ریشه همه رنجهاست».
برای یک فرد غربی شنیدن اصطلاح “خودپرستی” بدون درک نادرست از آنچه گفته میشود، میتواند سخت باشد. من حدس میزنم که ۸۵ درصد از ما غربیها آن را اینگونه تعبیر میکنند که به ما میگویند: نباید به خودمان اهمیت بدهیم—که در احترام به خود چیزی ضدبیداری وجود دارد. اما معنای واقعی آن این نیست. آنچه در مورد آن صحبت میشود، تمایل به ثبات داشتن است. خودپرستی در مورد این است که چگونه ما با فیکس کردن (نگه داشتن – ثابت کردن) از خودمان محافظت میکنیم؛ چطور دیوارهایی میکشیم تا ناراحتی یا کمبود اراده و هدف، را حس نکنیم. اندیشه خودپرستی از این باور اشتباه میآید که میتواند فقط آسایش باشد و ناراحتی نباشد، یا این باور که میشود تنها خوشحالی باشد و غم نباشد، یا این باور که میشود فقط خوبی باشد و بدی نباشد.
اما واقعیت این است که ما میتوانیم دیدگاه بسیار بزرگتری داشته باشیم، دیدگاهی که فراتر از خیر و شر است. طبقه بندی خوب و بد ناشی از فقدان شفقت است. ما میگوییم که چیزی خوب است اگر به ما احساس امنیت بدهد، بد است اگر باعث شود احساس ناامنی کنیم. به این ترتیب ما دچار تنفر از افرادی میشویم که باعث ایجاد احساس ناامنی در ما میشوند و متنفر از انواع مذاهب یا ملیتهایی که باعث ایجاد احساس ناامنی در ما میشوند.
وقتی درگیر تلاش برای محافظت از خود هستیم، نمیتوانیم درد را در چهره شخص دیگری ببینیم. «عزت نفس» تثبیت و درک نفس است: قلب، شانههای ما، سر، شکم ما را به گره میاندازد. ما نمیتوانیم باز و گشوده شویم. همه چیز در یک گره است. وقتی شروع به باز کردن میکنیم، میتوانیم دیگران را ببینیم و میتوانیم در کنار آنها باشیم. اما به میزانی که با ترس خود کار نکردهایم، زمانی که دیگران ترس ما را تحریک میکنند، خاموش میشویم.
پس شناخت خود یعنی فراموش کردن خود. این بدان معناست که وقتی با خودمان دوست میشویم، دیگر لازم نیست اینقدر درگیر خود باشیم. این یک چالش کنجکاوی است: دوست شدن با خود راهی است که دیگر آنقدر درگیر خود نباشیم. سپس دوگنزنجی ادامه میدهد که “فراموش کردن خود به معنای روشن شدن از همه چیز است.” وقتی آنقدر درگیر خود نیستیم، متوجه میشویم که دنیا همیشه با ما صحبت میکند. هر گیاه، هر درخت، هر حیوان، هر انسان …
هر ماشین، هر هواپیما با ما صحبت میکند، به ما یاد میدهد، ما را بیدار میکند.
دنیا شگفتانگیز است، اما ما اغلب آن را از دست میدهیم. گویی پیشنمایش جاذبههای آینده را میبینیم و هرگز به ویژگی اصلی نمیرسیم.
وقتی احساس رنجش یا قضاوت میکنیم، به ما و دیگران آسیب میرساند. اما اگر به آن نگاه کنیم، ممکن است ببینیم که در پشت کینه، ترس و پشت ترس، نرمی فوقالعادهای نهفته است. یک قلب بسیار بزرگ و یک ذهن بزرگ وجود دارد – یک وضعیت بسیار بیدار و اساسی از وجود. برای تجربه این، سفری را آغاز میکنیم، سفر دوستی بی قید و شرط به سوی خودی که در حال حاضر هستیم.